وقتي كه در كشاكش ميدان عشق مغلوب شدم و اطرافيان نامرد معشوقهام را به نامردي ربودند و حسن و جواني و آزادگي و عشق و هنرم همه در برابر قدرت زر و سیم تسليم شدند در خويشتن شكستم، گويي كه لاشه خشکیدهام را بر شانههای منجمدم انداخته و به هر سو میکشاندم. بهارم در لگدکوب خزان، تاراج طوفان ناكامي شده بود و نيشخند دشمنانم، چونان خنجر زهرآلود دلم را پارهپاره میکرد. روزگار طاقت سوزي داشتم، آواره شهرها شده بودم، از ادامه تحصيل در دانشگاه طب وامانده بودم و از عشق شورآفرینم هيچ خبري نداشتم، ازدواج كرده بود نمیدانستم خوشبخت است يا نه؟ تقریباً سه سال پس از اين شكست سنگين به تهران سفر كرده بودم، روز سيزده بدر دوستان مرا براي گردش به باغي واقع در كرج بردند تا باهم انبساط خاطري شود. در حلقه دوستان بودم اما اضطرابي جانكاه مرا میفرسود، تشويشي بنيان كن به سینهام چنگ انداخته و قلبم را میفشرد، از ياران فاصله گرفتم، رفتم در كنج خلوتي زير درختي، تنها نشستم و به ياد گذشتههای شورآفرین تهران اشك ريختم، پر از اشتياق سرودن بودم، ناگهان توپ پلاستيكي صورتي رنگي به پهلويم خورد و رشته افكارم را پاره كرد، دختركي بسيار زيبا و شیرین با لباسهای رنگين در برابرم ايستاده بود و با ترديد به من و توپ مینگریست، نمیتوانست جلو بيايد و توپش را بردارد، شايد از ظاهر ژولیدهام میترسید، توپ را برداشتم و با مهرباني صدايش كردم، لبخند شيريني زد، جلو آمد دستي به موهایش كشيدم، توپ را از من گرفت و به سرعت دويد. با نگاه تعقيبش كردم تا به نزديك پدر و مادرش رسيد و خود را سراسيمه در آغوش مادر انداخت. واي... ناگهان سرم گيج رفت، احساس كردم بين زمين و آسمان ديگر فاصلهای نيست... او بود... عشق از دست رفته من... همراه با شوهر و فرزندش...! آري... او بود... كسي كه سنگ عشق بر بركه احساسم افكند و امواج حسرت آلود ناكاميش، مرزهاي شكيباييم را ويران ساخت و اين غزل را در آن روز در باغ سرودم
یار و همسر نگرفتــــــم که گـــــــــــرو بود سرم
تــــو شدی مادر و من با همه پیری پســـــــرم
تو جگـــــرگوشه هم از شیر بریدی و هنـــــــوز
من بیچـــــــاره همان عاشق خونیــن جگــــرم
خون دل می خورم و چشــــــم نظربازم جـــام
جرمم این است که صاحبــــدل و صاحب نظـرم
من که با عشق نرانــــــدم به جوانـی هوسی
هوس عشق و جوانـــی ست به پیــرانه سرم
پدرت گوهــــــــــر خود تا به زر و سیم فــروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پـــــــدرم
عشـــق و آزادگــی و حسن و جوانــی و هنـــر
عجبــا هیچ نیرزیـــــــــــــــد که بی سیم و زرم
هنــــــــــــرم کاش گره بند زر و سیمـــــــم بود
که ببــــــــــــــازار تو کـــــــــاری نگشود از هنرم
سیـــــــزده را همه عالم بدر امروز از شهـــر
من خود آن سیزدهـــــــم کز همه عالم بـدرم
تا بدیـــــــــوار و درش تازه کنم عهـد قــــــــدیم
گاهـــــــــی از کوچه معشوقه خود می گــذرم
تو از آن دگـــــــــــــری، رو که مـــــرا یاد تو بس
را اين طرف و آن طرف مي برده، بعد از مرگ شهريار گاريچي خاطره جانسوزی را تعريف میکند: داستان از اين قرار بوده كه شهريار هميشه سر یک کوچهای به گاريچي ميگفته اينجا توقف كن تا من بروم توی كوچه و بيایم. يک روز گاريچي شك میکند كه استاد توی كوچه پشتي چه كار میکند؟ يک روز بدون اين كه استاد بفهمد وقتي سر همان كوچه نگه میدارد دنبال استاد میرود و میبیند كه استاد در كوچه قدمي مي زند، كف كوچه رو میبوسد و بازمیگردد! همان جا شهريار متوجه گاريچي میشود و ظاهراً از او درخواست میکند اين داستان را بازگو نکند. وقتي گاريچي از استاد سبب کار را میپرسد استاد پاسخ میدهد: «اين كوچه معشوقه من بوده كه بارها باهم از آنجا عبور كرديم»
و این هم روایت دیگری از همان داستان به زبان هوشنگ طیار:
هوشنگ طيار شاعر، شاگرد و دوست و همشهري شهريار از عشقي كه نقطه عطف زندگي او و عاملي در روي آوردن شهريار به ادبيات است، سخن می گوید.
زمانيكه شهريار براي خواندن درس پزشكي به تهران آمد، همراه با مادرش در خيابان ناصرخسرو كوچه مروي يك اتاق اجاره ميكند. آنجا عاشق دختر صاحب خانه ميشود. صحبتي بين مادران آنها مطرح ميشود و يك حالت نامزدي بوجود ميآيد. قرار ميشود كه شهريار بعد از اينكه دوره انترني را گذراند و دكتراي پزشكي را گرفت با دختر عروسي كند.
اين شاعر و دوست شهريار تصريح كرد: شهريار رفته بود خارج از تهران تا دوره را بگذراند و وقتي برگشت متوجه شد، پدر دختر او را به يك سرهنگ داده است و آنها با هم ازدواج كردهاند. شهريار دچار ناراحتي روحي شديدي ميشود و حتي مدتي هم بستري ميشود و در اين دوران غزلهاي خوب شهريار سروده ميشوند.
طيار با بيان اينكه آن دختر بر خلاف شايعات فاميل شهريار نبوده و «عزيزه خانم» همسر شهريار فاميل او بوده است، اظهار داشت: بهجت آباد سابق بر اين تفرجگاه تهران بود و مثل امروز آپارتمان سازي نشده بود. اين محل، جايي بود كه بيشتر اوقات شهريار با دختر براي گردش آنجا ميرفت. بعد ازاينكه دختر ازدواج ميكند، شهريار يك روز سيزده بدر براي زنده كردن خاطرات آنجا ميرود و دختر هم با شوهر و بچه آنجا مي آيند. شهريار با دختر روبرو ميشود و اين غزل را آنجا ميسرايد:
يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم
تو شدي مادر و من با همه پيري پسرم
این شعر زیبا را محسن چاووشی سال گذشته در آلبومی به همین نام منتشر کرد. گمان میکنم حالا که داستان شعر را میدانید شنیدنش لطف دیگری داشته باشد برای دانلود به بخش اخبار مرتبط مراجعه کنید.
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین