شبي در سامرا بوديم. شب از نيمه گذشته بود. ما همگي که شش هفت نفر مي شديم، به حرم عسکريين عليهماالسلام مشرف شديم و هر يک شمعي در دست داشتيم اضافه بر اين که شمع هاي حرم و ضريح نيز روشن بودند. در مقابل ضريح مقدس، مشغول زيارت بوديم که ناگاه لرزه و ترسي در دلمان افتاد طوري که صداي دندان هاي يکديگر را که به هم مي خورد، مي شنيديم. شمع ها يک باره و بدون دليل خاموش شد؛ اما فضاي حرم مطهر مثل روز روشن بود و صداي زن ها را که در خانه هايشان هلهله مي زدند، شنيديم. از طرفي فهميده بوديم وقتي حضرت ولي عصر (ارواحنا فداه) تشريف مي آورند، اين علامات ظاهر مي شود لذا يقين کرديم که آن حضرت به زيارت پدران بزرگوار خود آمده اند. خواستيم خود را به گوشه اي بکشيم و بايستيم؛ ولي حتي زبانمان بند آمده بود و قادر بر تکلم نبوديم و بهت و حيرت و وحشتي عظيم سراسر وجود ما را فراگرفته بود و از شدت لرزيدن و ارتعاش و هول، نزديک بود هلاک شويم.
بالأخره تاب نياورديم و از حرم خارج شديم.
ناقل جريان، قسم خورد که کليدي از آهن در جيب من بود آن را درآوردم و به جاي شمع در دست گرفتم ديدم سر آن کليد، مثل چراغ مشتعل است. باز انگشت خود را به همين شکل گرفتم، ديدم همان اتفاق افتاد.
خلاصه اين که معجزاتي که در اين زمان ظاهر شده زياد است و بيان آنها ممکن نيست. آنچه براي مؤلف اتفاق افتاده، اين است که حاجتي داشتم. در آن مکان مقدس مشغول دعا و تضرع شدم. شب آن حضرت را در خواب ديدم که مرا نوازش فرمودند و وعده ي استجابت دادند. بعد هم به زودي آنچه را خواسته بودم و در خواب وعده داده بودند به من مرحمت فرمودند. (1)
پي نوشت :
1. کمال الدين، ج 2، ص 150، س 30 و همان، ج 1، ص 453.
منبع مقاله : يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم
تشرف مؤذن و خادم مدرسه ي سامرا:
آقا ميرزا هادي بجستاني مي گويد:
از مؤذن و خادم مدرسه سامرا پرسيدم، اين چند سالي که در جوار اين ناحيه ي مقدسه به سر برده اي آيا معجزه اي مشاهده کرده اي؟
گفت: بلي، شبي براي گفتن اذان صبح به پشت بام حرم مطهر رفتم چند نفر را در آنجا ديدم.
بعد از گفتن اين مطلب ساکت شد گفتم: تمام قضيه را ذکر کن.
گفت: الان حال مساعدي ندارم سر فرصت آن را بيان مي کنم.
اين بود و چند مرتبه از او درخواست اتمام جريان را مي کردم، ولي ايشان همان جواب را مي دادند. تا شب بيست و دوم ماه صفر سال 1335، در حرم عسکريين عليهماالسلام مقابل ضريح مقدس به او گفتم: حکايت را بگو.
گفت: تا به حال قضيه را به احدي نگفته ام. پنج سال قبل شب جمعه اي وارد صحن مطهر شدم. در پله هاي پشت بام هميشه قفل است. آن را باز کردم و از پله ها بالا رفتم تا به فضاي پشت بام رسيدم. در فلان محل، هفت نفر از سادات را ديدم که رو به قبله نشسته اند و بزرگواري که عمامه سياهي بر سر مبارک داشت مانند امام جماعت جلوي آنها نشسته بود. من پشت سر ايشان قرار گرفته بودم. از يکي سؤال کردم: ايشان کيستند؟
گفت: اين بزرگوار حضرت صاحب الزمان عليه السلام است و ما نماز صبح را به ايشان اقتدا مي کنيم.
مشهدي ابوالقاسم گفت: من از هيبت نام مبارک آن حضرت ياراي ماندن نداشتم، لذا روانه سمت مقابل شدم و بالا رفتم. صبح که طالع شد، اذان گفتم و وقتي به زير آمدم در فضاي بام هيچ کس را نديدم. (1)
نويسنده: محمد يوسفي
پي نوشت :
1. کمال الدين، ج 1، ص 103، س 40 و عبقري الحسان، ج 1، ص 79.
منبع مقاله : يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین