یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.
یکی از علما چند شب در هیأتی منبر رفت. شب آخر، پاکت چند شبی را که منبر رفته بود از صاحب مجلس گرفت. شخصی جلوی عالم را گرفت و گفت: «حاج آقا! بیزحمت یک دعا در گوش من بخوانید». آن عالم دعا را خواند. بعد آن شخص گفت: «آقا! من را حلال کنید». حاج آقا گفت: «حلالت کردم». چند دقیقه بعد آن عالم رفت تا برای خانهاش خرید کند. وقتی خواست پول اجناس را به صاحب مغازه بدهد، دست کرد داخل جیبش و دید ای داد بیداد! خبری از پول و پاکت نیست. عالم به لهجه ترکی گفت: «ددم وای! حلالش هم کردهام».
خود شما وقتي يک چاي تلخ مقابلتان ميگذارند چه ميکنيد؟
با يکي دو حبه قند آن را شيرين ميکنيد و نوشيدنش را بر خود گوارا ميسازيد.
سختي هاي زندگي مثل همان چاي تلخ است و نعمت هاي الهي درست شبيه همان حبه هاي قند و از آنجا که زندگي انسان بي رنج و مرارت نميتواند باشد خداوند توصيه ميکند نعمت هاي مرا به ياد بياوريد.
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح،بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: «عجب بدشانسی آوردی که اسب فرار کرد!»
پیرمرد در جواب گفت: «از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟»
همسایه ها با تعجب گفتند: «خب معلومه که این از بد شانسی است!»
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب
در روز گاری نه چندان دور ، یک روز سرد زمستانی ، کوهنوردی برای فتح قله بلندی به کوهستان اطراف شهر رفت . مسیر او طولانی بود به همین دلیل شب را نیز برای صعود به قله در تلاش بود.
او در حالی که به قله نزدیک می شد، ناگهان دستش لغزید واز بلندی پرتاب شد؛ اما خوشبختانه به طنابی که از قبل خود را به آن بسته بود ، آویزان ماند و از مرگ نجات یافت . اما هوا سرد بود و او هرچه تقلا کرد ،نتوانست خود را بالا بیاورد.
کوهنورد از خدا خواست به او کمک کند و نجاتش دهد. در همین حال ، ندایی می شنود که به او می گوید :« طناب را پاره کن!»
مرد هرچه کرد ، نتوانست خود را راضی کند که طناب را پاره کند . چون فکر می کرد زندگی او، به همین طناب وابسته است و اگر آن را پاره کند، به ته دره پرتاب خواهد شد.دوباره همان ندا در گوش او پیچید ، اما کوهنورد توجهی نکرد.
صبح روز بعد روزنامه ها نوشتند: « شب گذشته کوهنوردی در فاصله نیم متری زمین یخ زد و مرد!».
وقتی سیر کوتاهی در روایات می کنیم و نیم نگاهی به تعالیم کامل امامان معصومین می اندازیم اول خوشحال و مسرور و بعد ناراحت و غمگین و بعد ترسان و امیدوار می شویم.
خوشحال و مسرور بخاطر اینکه عمیق ترین و کامل ترین و اجتماعی ترین و عاطفی ترین نکات در این زمینه به ما گوشزد شده.
ناراحت چون متاسف می شیم که چرا ما ملزم به اجرای آنها نیستیم؟
می ترسم چراکه اگر انجام ندم مکافات عملم رو خواهم دید ولی امیدوار که معصومین ما را یاری خواهند نمود.
به نظر شما و با استدلال عقلی خودتون؛چه وظیفه ای نسبت به همسایه داریم؟
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین