یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.
یکی از علما چند شب در هیأتی منبر رفت. شب آخر، پاکت چند شبی را که منبر رفته بود از صاحب مجلس گرفت. شخصی جلوی عالم را گرفت و گفت: «حاج آقا! بیزحمت یک دعا در گوش من بخوانید». آن عالم دعا را خواند. بعد آن شخص گفت: «آقا! من را حلال کنید». حاج آقا گفت: «حلالت کردم». چند دقیقه بعد آن عالم رفت تا برای خانهاش خرید کند. وقتی خواست پول اجناس را به صاحب مغازه بدهد، دست کرد داخل جیبش و دید ای داد بیداد! خبری از پول و پاکت نیست. عالم به لهجه ترکی گفت: «ددم وای! حلالش هم کردهام».
چه ساده در میان خنده های دیگران با گریه های خود به دنیا می آییم واذان در گوشمان میخوانند و بعد در میان گریه های دیگران از این دنیا میرویم و نماز برایمان میخوانند و در این میان معمایی میسازم به نام زندگی آن هم چقدر کوتاه
مردجوانی آخرین روزهای دانشگاه راسپری میکردوبه زودی فارغ التحصیل می شد.
چندماه بودکه یک اتومبیل اسپرت بسیارزیباچشمش راگرفته بود.ازآنجایی که میدانست پدرش به راحتی قدرت خریدآن ماشین راداردبه اوگفت: داشتن این اتومبیل همه ی آرزوی اوست.
بانزدیک شده روز فارغ التحصیلی مردجوان دائمابه دنبال علایمی حاکی ازخریدماشین بود.
بالاخره درصبح روزفارغ التحصیلی پدراورابه اتاق خودفراخواندوبه اوگفت:که چقدرازداشتن چنین فرزندی به خودمی بالدوچقدراورادوست دارد.سپس هدیه ای راکه بسیارزیباپیچیده بودبه دست اوداد.
خود شما وقتي يک چاي تلخ مقابلتان ميگذارند چه ميکنيد؟
با يکي دو حبه قند آن را شيرين ميکنيد و نوشيدنش را بر خود گوارا ميسازيد.
سختي هاي زندگي مثل همان چاي تلخ است و نعمت هاي الهي درست شبيه همان حبه هاي قند و از آنجا که زندگي انسان بي رنج و مرارت نميتواند باشد خداوند توصيه ميکند نعمت هاي مرا به ياد بياوريد.
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح،بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
میگفتند: زن و مرد مثل لباس برای یکدیگرند. باید عیب همدیگر را بپوشانند. میگفتند: هوای همسرت را در همه لحظهها داشته باش؛ خصوصا در مواقع ناراحتی و خستگی. میگفتند: دختر با لباس سفید به خانه شوهر میرود، با لباس سفید بر میگردد. میگفتند: زن و شوهر مایه آرامش همديگرند. باید نهایت تلاششان را بکنند که زندگی در آرامش بگذرد.
ماهی گاه خام شده و به ساحل آمده و کرمکی معلق را در آب می بیند و با چه ولع و حرص و شتابی به سمت آن هجوم می آورد و دهان را گشوده تا آن را طعمۀ خود سازد غافل از آنکه در دل این کرم، قلابی تمیز جای گرفته که جانش را خواهد گرفت، چون همینکه نیش قلاب را می چشد شست صیاد خبردار شده و او را بالا می کشد و همینکه از دریا بی اختیار بیرون می زند به تب و تاب افتاده و چه لرزه ای به اندامش افکنده می شود و تازه می فهمد که چه داده و چه برداشته است. آری، دریا را با همه عظمت و وسعت داد و کرمکی کوچک برداشت! و سزای او جیزی جز در دل آتش نشستن و کباب شدن نخواهد بود. و خدا همان دریاست. اما بیاییم ما آن ماهی نباشیم و این دریای بی انتها و بیکرانه را به هوای چیزهای ناچیز نبازیم وگرنه دل آتش نشیمنگاه ما خواهد بود.
« آب حیات با خداست و دیگران جز آتش چیزی با خود ندارند. »
خدایا کوه مشکلات که رو سر میریزه باز تو رو یادم میره و یادم میره که دوستم داری.، بیش از هرکسی حتی خودم. یادم میره تو از همه دورو بریام که امید بیخودی بهشون داشتم با من مهربونتری. منو ببخش. اگه حکمت سرنوشتی که برام رقم زدی رو نمیفهمم لااقل صبرش رو بهم بده.
منو همیشه عاشق خودت نگه دار بیشتر از قبل. ای مهربانترین یار
امام جعفر صادق (ع) حكايت فرمايد: روزى در مراسم حجّ و طواف كعبه الهى، زنى چون ديگر مسلمان ها مشغول طواف كردن بود، در حالتى كه دستش از آستين عبايش بيرون و نمايان بود، كه ناگاه مرد بوالهوسى - كه او نيز مشغول طواف كعبه الهى بود - چشمش به آن زن افتاد و ديد كه دستش نمايان است، نزديك او آمد و دست خود را بر روى مُچ دست زن كشيد.
در اين لحظه به قدرت خداوند متعال دست مرد - هوس باز - به دست آن زن - بى مبالات - چسبيده شد؛ و هر چه تلاش كردند نتوانستند دست خود را از يكديگر جدا سازند.
افرادى كه در حال طواف بودند، اطراف اين زن و مرد جمع شدند و هركس به نوعى فعاليّت كرد تا شايد دست هاى اين دو نفر را از يكديگر جدا كنند، ولى سودى نبخشيد؛ و در اثر ازدحام جمعّت ، طواف قطع گرديد.
و بعد از آن كه نااميد گشتند، فقهاء و قضات آمدند و هر يك به شكلى نظريّه اى صادر كرد:
بعضى گفتند: بايد دست زن قطع شود؛ چون دستش را ظاهر گردانيده و سبب فساد و گناه شده است و برخى گفتند: بلكه مرد مقصّر است؛ و بايد دست او قطع گردد.
خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و ایمان مرا به كاملترین مراتب ایمان برسان، و یقینم را فاضلترین درجات یقین ساز، و نیتم را به بهترین نیتها و عملم رابه بهترین اعمال ترفیع ده.
خدایا به لطف خود نیتم را كامل و خالص ساز. و یقینم راثابت و پا برجاى دار و به قدرت خود آنچه را كه از من تباه شده اصلاح فرماى.
خداوندا بر محمد و آلش رحمت فرست و مهماتم را كه باعث دل مشغولى من است، كفایت كن و مرا به كارى كه فردا از آن مورد سؤال قرار مىدهى بگمار، و روزگارم را در آنچه براى آنم آفریدهاى مصروف دار و از غیر خود بىنیاز ساز و روزیت را بر من بگستر و به نگاه كردن به حسرت در مال و منال و جاه و جلال توانگرانم دچار مكن و عزیزم گردان و گرفتار كبرم مساز و بر بندگى خود رامم كن و عبادتم را به سبب خود پسندى تباه منماى. و خیر را براى مردم به دستم روان كن. و كار نیكم را به منت نهادن باطل مگردان و اخلاق عالیه را به من مرحمت فرماى. و مرا از تفاخر و مباهات نگاهدار.
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین